عشق آسمونی من و نامزد بداخلاقم
عکس موزیک و مطلب و البته میریام فارس  
قالب وبلاگ
نويسندگان
لينک هاي ويژه

http://forums.0bb.net/imgcache/22343.imgcache.jpg

http://forums.0bb.net/imgcache/22381.imgcache.jpg

نظر ندید دیگه عکس نمیزارمااااااااا
در ضمن فک نکنین مث بعضی وبلاگا فقط عکسای صفحه اولمو قشنگ میزارم،برید ببینید


ادامه مطلب
[ چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:ژست,فوق العاده,ناز,میریام فارس, ] [ 2:56 ] [ الهه ]

میخوام آپ کنم با یه داستان عشقولانه ی واقعا زیبا به نام مرد بی جان. امیدوارم تا آخرشو بخونید و نظرتونو راجع بش بهم بگید:

مرد ، دوباره آمد همانجای قدیمی
روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیوار
یک جایی شبیه دل خودش ،
کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ،
کفشهایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ،
دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش ،
خیابان ساکت بود ،
فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
هوا سرد بود ، دستهایش سرد تر ،
مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش میبرد
صدای گام هایی آمد و .. رفت ،
مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد ،
خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش ،
اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد ، شاید مسخره اش می کردند ،
مرد غرور داشت هنوز ، و عشق هم داشت ،
معشوقه هم داشت ، فاطمه ، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید ،
به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر ،
گفته بود : - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی ، دست پر میام ...
فاطمه باز هم خندیده بود ،
آمد شهر ، سه ماه کارگری کرد ،
برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد ، خواستگار شهری ، خواستگار پولدار ،
تصویر فاطمه آمد توی ذهنش ، فاطمه دیگر نمی خندید ،
آگهی روی دیورا را که دید تصمیمش را گرفت ،
رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ،
مثل فروختن یک دانه سیب بود ،
حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی ،
پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد
یک گردنبند بدلی هم خرید ، پولش به اصلش نمی رسید ،
پولها را گذاشت توی بقچه ، شب تا صبح خوابش نبرد ،
صبح توی اتوبوس بود ، کنارش یک مرد جوان نشست ،
- داداش سیگار داری؟
سیگاری نبود ، جوان اخم کرد ،
نیمه های راه خوابش برد ، خواب میدید فاطمه می خندد ، خودش می خندد ، توی یک خانه یک اتاقه و گرم
چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :
- پولام .. پولاااام ،
صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
- بیچاره ،
- پولات چقد بود ؟
- حواست کجاست عمو ؟
پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید ،
جای بخیه های روی کمرش سوخت ،
برگشت شهر ، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه ،
بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ،
دل برید ،
با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود ،
...
- پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس ...
چشمهاشو باز کرد ،
صبح شده بود ،
تنش خشک شده بود ،
خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد ،
در بانک باز شد ،
حال پا شدن نداشت ،
آدم ها می آمدند و می رفتند ،
- داداش آتیش داری؟
صدا آشنا بود ، برگشت ،
خودش بود ، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود ،
چشم ها قلاب شد به هم ،
فرصت فکر کردن نداشت ،
با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد ،
- آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آی مردم ...
جوان شناختش ،
- ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ...
پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ....
افتاد روی زمین ،
جوان دزد فرار کرد ،
- آییی یی یییییی
مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا،
دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،
- بگیریتش .. پو . ل .. ام
صدایش ضعیف بود ،
صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
- چاقو خورده ...
- برین کنار .. دس بهش نزنین ...
- گداس؟
- چه خونی ازش میره ...
دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش
دستش داغ شد
چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ،
سرش گیج رفت ،
چشمهایش را بست و ... بست .
نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ،
همه جا تاریک بود ... تاریک .
.........
همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه :
- یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد .
همین ،
هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ،
نه کسی فهمید مرد که بود ، نه کسی فهمید فاطمه چه شد
مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی ،
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ،
انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ،
شاید فاطمه هم مرده باشد ،
شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ،
کسی چه میداند ؟!
کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟
زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ،
قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست
قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست .

نظر یادتون نره ها
[ چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, ] [ 1:45 ] [ الهه ]

سلام دوستان خوبــــــــــــــــــــــــــــــــــم

شب بخــیر

چه خبرا؟!!

با یه شعر خیلی قشنگ با اینکه من از شعر اصلا خوشم نمیاد ولی نمیدونم چرا از این شعر خوشم اومده امیدوارم شما هم خوشتون بیاد

کنار سیب و رازقی نشسته عطر عاشقی من از تبار خستگی بی خبر از دلبستگی عـــــــــــاشقم

ابر شدم صدا شدی شاه شدم گدا شدی شعر شدم قلم شدی عشق شدم تو غم شدی

لیلای من دریای من آسوده در رویای من این لحظه در هوای تو گمشده در صدای تو من عاشقم مجنون تو گمگشته در باروون تو

مجنون لیلی بی خبر در کوچه هایت دربه در مست و پریشون و خراب هر آرزو نقش بر آب شاید که روزی عاقبت آروم بگیرد در دلم

کنار هر ستاره ای نشسته ابر پاره ای من از تبار سادگی بی خبر از دلدادگی عـــــــــــاشقم

ماه شدم ابر شدی اشک شدم صبر شدی برف شدم آب شدی قصه شدم خواب شدی

لیلای من دریای من آسوده در رویای من این لحظه در هوای تو گمشده در صدای تو من عاشقم مجنون تو گمگشته در باروون تو

مجنون لیلی بی خبر در کوچه هایت دربه در مست و پریشون و خراب هر آرزو نقش بر آب شاید که روزی عاقبت آروم بگیرد در دلم

اگه منو دوس دارید نظر بدید و بذارید این دوس داشتن دو طرفه باشه

خیــــــــــــــــــــــــــلی قــــــــــــــــــشنگه

 

بابای

 
[ چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, ] [ 1:43 ] [ الهه ]

به عنوان اولین پست راجع به میریام تو این وبم میخوام یکی از بهترین کاراشو بزارم،من که عاشقشم همینطور داداشم آجیم اصلا هرکی گوش داده....

 

 

             http://fashion.al-moda.com/imgcache/64475.imgcache.jpg 

                 دانلود کلیپ انا والشوق

 

[ چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, ] [ 1:42 ] [ الهه ]

دخترها:

بعضی از اونا واقاً می خونند وقتی میرن سر كتاب تا یكی دو ساعت دیگه كلشونو از كتاب بر نمی دارند . عادت دارند زیر مطالب كتاب خط بكشند كه بعدا بخونند 

 بعضی هاشون هم كه مثلا درس می خونند كتاب جلوشونه چشمشون هم روی كتابه ولی حواسشون یه جای دیگست ...

یه عده ای هم هستند كه به بهونه اینكه مشكل دارن زنگ میزنند خونه دوستشونو دوستشون هم از خدا خواسته حدود یك ساعت و اندی به طوری كه اشك و دود تلفن در میاد برای هم قصه بی بی چساره تعریف می كنند.

 

پسر ها:

یا درس نمی خونند یا وقتی می خواند بخونند باید حسش بیاد. وقتی حسش میاد كه شب امتحانه ...

 یه كم كه درس  خوندند یه موردی پیش میاد و بهش خیره می شوند

و به یه چیزی فكر می كنند بعد انگار كه درس خوندند بلند میشند میرن استراحت می كنند بعد از یك ساعت استراحت دوباره میرند میشینند فكر می كنند . وقتی فكرشون تموم شد كتاب را ورق میزنند یه كم براندازش میكنند وزنش می كنند استخاره می كنند برای خودشون تقسیمش می كنند میگند تا ساعت فلان اینقدر می خونم تا ساعت فلان اینقدر بعد میرن استراحت كنند . حین استراحت حسشون  تموم میشه

حال ندارند برند  بخونند ولی چون می دونند فردا امتحان دارند پا میشند میرند سر كتابشون.

همینجور كه می خونند هیچی حالیشون نیست چون جای دیگه فكر می كنند(لازم به ذكر است كه هیچ وقت در هیچ موقعیتی فكر نمی كنند فقط موقع درس خوندن فكرشون میاد) بعد از نیم ساعت دوباره میرن استراحت، بعد سه ربع استراحت می بینند خیلی دیر شده .دوباره میرنند درس بخونند این بار می خونند یه چیزایی هم یاد میگیرند ولی چیزایی كه یاد نمی گیرند را میذارند كه فردا از دوستاش بپرسند یه كم به معلمشون فحش میدند می گند اینارو درس نداده . خلاصه آخرش نمیرسند كتاب را تموم كنند فردا میرند میبینند كه دوستاشون یه چیزایی می گند كه تا حالا به گوششون نخورده بعد اعصابشون خرد میشه اونایی هم كه خونده بودند یادشون میره به همین سادگی

[ چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, ] [ 1:41 ] [ الهه ]

 


 

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود .
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
بعد می خندید . می خندید و…
منم اشک تو چشام جمع میشد .
صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
وقتی می خواست بوسش کنم ٫
چشماشو میبست ٫
سرشو بالا می گرفت ٫
لباشو غنچه می کرد ٫
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
من نگاش می کردم .
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫
لبامو می ذاشتم روی لبش .
داغ بود .....




ادامه مطلب
[ چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, ] [ 1:34 ] [ الهه ]

 


 

انشا تکان دهنده یک دختر 10 ساله:

 

 

می خواهم فاحشه بشوم
می خواهم فاحشه بشوم...
مسلما این موضوع انشاء برای هزارمین بار – اگر نه بیشتر – تکرار شده ، فقط برای اینکه تغییری ایجاد بشود موضوع را این جوری پای تخته نوشتم " می خواهید در آینده چه کاره بشوید . الگوی شما چه کسی است ؟ " و برایشان توضیح دادم الگو یعنی اینکه چه کسی باعث شده شما تصمیم بگیرید این شغل را انتخاب کنید . انشاء ها هم تقریبا همان هایی هستند که هزار ها بار تکرار شده اند ، با این تفاوت که چند تا شغل جدید به آن ها اضافه شده " مهندس هوا و فضا " ، " پدرم می گوید الان ام وی ام بهترین رشته ی دنیا است و خیلی پول دارد – منظورش MBA است " " دوست دارم مهندسی اتم بخوانم ولی پدرم دوست ندارد می گوید اگر آشپزی بخوانم بیشتر به دردم می خورد " و ... .
ولی اعتراف می کنم از همه تکان دهنده تر این یکی است " می خواهم فاحشه بشوم " شاید اولین باراست که یک دختر بچه ده ساله چنین شغلی را انتخاب کرده



 

می خواهم فاحشه بشوم...
مسلما این موضوع انشاء برای هزارمین بار – اگر نه بیشتر – تکرار شده ، فقط برای اینکه تغییری ایجاد بشود موضوع را این جوری پای تخته نوشتم " می خواهید در آینده چه کاره بشوید . الگوی شما چه کسی است ؟ " و برایشان توضیح دادم الگو یعنی اینکه چه کسی باعث شده شما تصمیم بگیرید این شغل را انتخاب کنید . انشاء ها هم تقریبا همان هایی هستند که هزار ها بار تکرار شده اند ، با این تفاوت که چند تا شغل جدید به آن ها اضافه شده " مهندس هوا و فضا " ، " پدرم می گوید الان ام وی ام بهترین رشته ی دنیا است و خیلی پول دارد – منظورش MBA است " " دوست دارم مهندسی اتم بخوانم ولی پدرم دوست ندارد می گوید اگر آشپزی بخوانم بیشتر به دردم می خورد " و ... .
ولی اعتراف می کنم از همه تکان دهنده تر این یکی است " می خواهم فاحشه بشوم " شاید اولین باراست که یک دختر بچه ده ساله چنین شغلی را انتخاب کرده .

" خوب نمی دانم که فاحشه ها چه کار می کنند ... ( معلومه که نمی دانی ) ولی به نظرم شغل خوبی است . خانم همسایه ما فاحشه است .این را مامان گفت . تا پارسال دلم می خواست مثل مادرم پرستار بشوم . پدرم همیشه مخالف است . حتی مامان هم دیگر کار نمی کند .من هم پشیمان شدم . شاید اگر مامان هم مثل خانم همسایه بشود بهتر باشد او همیشه مرتب است . ناخن هایش لاک دارند و همیشه لباس های قشنگ می پوشد . ولی مامان همیشه معمولی است . مامان خانم همسایه را دوست ندارد . بابا هم پیش مامان می گوید خانم خوبی نیست . ولی یک بار که از مدرسه بر می گشتم بابا از خانه آن خانم بیرون آمد . گفت ازش سوال کاری داشته . بابای من ساختمان می سازد . مهندس است . ازش پرسیدم یعنی فاحشه ها هم کارشان شبیه مهندس های ساختمان است ؟ خانم همسایه هنوز دم در بود . فقط کله اش را می دیدم . بابا یکی زد در گوشم ولی جوابم را نداد . من که نفهمیدم چرا کتکم زد . بعد من را فرستاد تو و در را بست .
... من برای این دوست دارم فاحشه بشوم چون فکر می کنم آدم های مهمی هستند . مامان همیشه می گوید که مردها به زن ها احترام نمی گذراند .ولی مرد ها همیشه به خانم همسایه احترام می گذارند مثلا همین بابای من . زن ها هم همیشه با تعجب نگاهش می کنند ، شاید حسودی شان می شود چون مامانم می گوید زنها خیلی به هم حسودی می کنند . خانم همسایه خیلی آدم مهمی است . آدم های زیادی به خانه اش می آیند . همه شان مرد هستند . برای من خیلی عجیب است که یک زن رئیس این همه مرد باشد . بعضی هایشان چند بار می آیند . بعضی وقت ها هم این قدر سرش شلوغ است که جلسه هایش را آخر شب ها تو خانه اش برگزار می کند . همکار هایش اینقدر دوستش دارند که برایش تولد گرفتند . من پشت در بودم که یکی از آنها بهش گفت تولدت مبارک . بابا می خواست من را ببرد پارک ، بهش گفتم امروز تولد خانم همسایه است . گفت می داند . آن روز من تصمیم گرفتم فاحشه بشوم چون بابا تولد مامان را هیچ وقت یادش نمی ماند .
تازه خانم همسایه خیلی پول در می آورد . زود زود ماشین هایش را عوض می کند . فکر کنم چند تا هم راننده داشته باشد که می آیند دنبالش . این ور و آن ور می برند .
من هنوز با مامان و بابا راجع به این موضوع صحبت نکردم . امیدوارم بابا مثل کار مامان با کار من هم مخالفت نکند "

[ چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, ] [ 1:28 ] [ الهه ]

سلام دوستای خوب اون وبلاگم (!) و این وبلاگم(!) خوبید که ایشا...؟سرحال....؟
خوشم نمیاد انقد سر خودمو شلوغ کنم ده تا ایمیل آی دی وبلاگ اما اینجا داستان داره،از اونجایی که من یه آدم نسبتا شلخته ای ام جاتون خالی اون وبم یه خونه تکونی حسابی میخواس دیدم سخته که گفتم یه خورده متحول  شمو ابتکار خرج کنم تصمیم گرفتم تو اون وبم از سعیدم بنویسم تو این وبم برسم به علایقم عکس آدمایی که خوشم میاد ازشون و از جیگرم میریام فارس مطلب و آهنگ بزارم.کمکم کنید ببینیم چی از آب درمیاد....
راستی سعید نامزدمه.تو اون وبم(!)از شخصیت پلیدش نوشتم

[ چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, ] [ 1:26 ] [ الهه ]

قبل از ازدواج ٠ ٠ ٠

مرد: آره، ديگه نمی‌‌تونم بيش از اين منتظر بمونم.

زن: می‌‌خواهى من از پيشت برم؟

مرد: نه! فکرش را هم نکن.

زن: منو دوست داری؟

مرد: البته!

زن: آيا تا حالا به من خيانت کردی؟

مرد: نه! چرا چنين سوالى می‌‌کنی؟

زن: منو مسافرت می‌‌بری؟

مرد: مرتب!

زن: آيا منو می‌‌زنی؟

مرد: به هيچوجه! من از اين آدما نيستم!

زن: می‌‌تونم بهت اعتماد کنم؟

بعد از ازدواج همين متن ، اين دفعه از پائين به بالا

[ چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, ] [ 1:26 ] [ الهه ]

گفتم نرو پرپر میشم

  گفتی: میخوام رها باشم

                    گفتم: آخه عاشق شدم

                                 گفتی:میخوام تنها باشم

                                       گفتم: دلم

                        گفتی: بسوز

                      گفتی: یه عمری باز هنوز

                                 گفتم: پس عمرم چی میشه

                         گفتی: هدر شد شب و روز

                گفتم: آخه داغون میشم

                    گفتی: به من خوش میگذره

                                       گفتم: بیا چشمام تویی

                              گفتی: آخر کی میخره

                                      گفتم: منو جنس میبینی؟

                                                  گفتی: آره بی قیمتی

                             گفتم: یه روز کسی بودم

                 با من نکن بی حرمتی

                 گفتم: صدام میمیره باز

                         گفتم : حالا که پیر شدم

                                گفتی: که از تو سیر شدم

                                   گفتم: تمنا میکنم

       گفتی: میخوام خردت کنم 

     گفتم: بیا بشکن تنو

  گفتی: فراموش کن منو

 

 

 

عـشق فراموش کردن نيست بلکه بخشيدن است... عــشق گوش دادن نيست بلکه درک کردن است ! عــشق ديدن نيست بلکه احساس کردن اســـت... عــشق جا زدن و کنار کشيدن نيست بلکه صبر کردن و ادامه دادن است

    

پرسيد به خاطر كي زنده هستي؟
با اينكه دلم مي خواست با تمام وجودم داد بزنم "بخاطر تو"
 بهش گفتم به خاطر هيچ كس.
 پرسيد پس به خاطر چه زنده هستي؟
با اينكه دلم فرياد ميزد "به خاطر تو" با يك بغض غمگين گفتم به خاطر هيچ چيز.
 ازش پرسيدم تو به خاطر چي زنده هستي؟
در حاليكه اشك تو چشمانش جمع شده بود گفت به خاطر كسي كه به خاطر هيچ زنده است

 

[ چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, ] [ 1:8 ] [ الهه ]

علائم علاقه مندی دختران به پسران

 

1- او در مورد شما كنجكاو است


زنی كه به شما علاقمند است دوست دارد همه چیزتان را بداند ( تا بتواند در این مـورد با

دوستان دخترش صحبت كند). او درمورد خانواده،پیشینه،سلیقه غذایی، موسیقی، فیلم و مسائل

گوناگون شما پرسش خواهد كرد. انگیزه اصلی او این اسـت كـه عـلایـق شما را بشناسد تا

بتواند خود را دارای علایق مشــتـرك بــا شما نموده و پـیـوسـتـگـی بیشتری با شما ایجاد كند-

اگر از قایق سواری خوشتان نمیآید، او نیز ناگهان از این كار متنفر می شود.


2- او وضعیت مالی شما را می سنجد


زن علاقمند دوست دارد منابع و بنیه مالی همسر آینده خود را مورد سنجش قرار دهد.

سؤالاتی مانند: "كجا زندگی میكنی؟"، "چه ماشینی داری؟" و "شغلت چیه؟" مـیتواند نشانه

علاقمندی وی باشد. اگر پاسخ این سؤالات مطابق با "استانداردهای" او باشــد، علائم بعدی

ظاهر خواهند شد وگرنه او در غباری از مه فرو خواهد رفت.


3 - او در مورد آینده صحبت میكند


یك زن علاقمند همیشه دوست دارد در مورد نقشه های آینده و كارهایی كه میتوانید با هم انجام

دهید اشتیاق نشـان مـی دهد. درواقع او اغلب چیزی شـبـیـه ایـن میـگـویـد: "وای... تـو هـم از

بـولیـنگ خوشت میاد؟ باید یه بار با هم بریم بازی كنیم." اگر او چنین عمل نمود، شك نكنید

كه دوست دارد ازش بخواهید با شما بیرون برود.


4- او بیقراری و بی تابی میكند


اگر او واقعا" علاقمند باشد، همانند یك گربه دور و بر شما دستپاچه و بیقرار خواهد بود،

بخصوص هنگامیكه شما نتوانید متوجه علائم اشتیاق او شوید. البته ممكن است كه ذاتا" یك

شخص خجالتی نرمال باشد - اگر او فقط پیش شما بی قراری میكند، احتمالا در سرش فكر

ازدواج دارد.


5 - او نسبت به زنان دیگر، حسادت می ورزد


یك زن سعی می كـند از مـرد مـورد علاقه خود همانند یك عقاب مراقبت نموده و او را با

چنگ و دندان حفظ كند. بنابراین اگر در حـال جوك گفـتن بـرای زنـان دیـگر متـوجـه حرص

خوردن و جلز و ولز كردن او شـدیـد، بـدانـید كـه او انـتظار دارد برایش بیشتر از یك دوست

باشید.

نشانه های فوق ممكن است لزوما" دلیل بر علاقـمـندی یك زن نـبـاشد چـون بـرخـی از زنان

كلا" با دیگران حالتی دوستانه دارند اما اگر تـعـداد زیـادی از ایـن عـلائم را در فـردی

مشاهده نمودید میتوانید به خود امیدواری دهید و به دلتان صابون بزنید

[ چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, ] [ 1:5 ] [ الهه ]

هرکی این آهنگو گوش نکرده باشه انگار که تو عمرش اصلا آهنگ گوش نداده....وای چقد دنبال این آهنگ بودم.خدا مرسی.چقد آرومم کرد.خیلی آرامش میده.

لو بص في عيني - سيرين.mp3

 

[ 13 آذر 1391برچسب:, ] [ 2:42 ] [ الهه ]
.: Weblog Themes By clobdl.ir :.

درباره وبلاگ

من بر پسرهایی که پشت سر مادرشان، حرف زیاد است دل می سوزانم من از تجمع چند زن فضول که دروغ و خیال را بهم می بافند بدم می آید و از همه ی مردانی که دلشان می خواهد این حرفها درست باشد نفرت دارم معدت که درد میگیره قلب منم از این درد ذره ذره آب میشه اما درد تو ملموس تره....من همیشه اینطوری ام احساساتم زیر پوستیه،بلد نیستم بهت بگم دوست دارم....اما تو میدونی که.... دوست دارم سلام خوش اومدی به خونه ی من و سعیدم من 20 سالمه سعیدم 31سالشه مینویسم اینجا تا خودم بفهمم طی گذشت زمان چقد اخلاقام عوض میشه و چقد پیشرفت کردم نه پسرفت
پيوند هاي ويژه
آرشيو مطالب
امکانات وب